جعبه مداد رنگی
شکارِ لحظه ها
داشته هایمان را خوب ببینیم
هلیا دخترِ چشم آبىِ کلاسمان بود و همیشه ى خدا از آنچه خداوند به او بخشیده بود،ناراضى!
از وقتى با هم صمیمى شده بودیم،ورد زبانش این بود که خوش بحالت،کاش من جاى تو بودم!
بارها سرزنشش کردم که قدر داشته هایش را نمیداند و ناشکر است.
بارها ته دلم خالى شد که نکند یکروز خداوند مشکلات واقعى تر از قد و قیافه و محدودیت هاى مالى نشانش دهد.
من معتقدم همه ى آدم ها به اندازه ى ظرفیتشان،از غم و شادى سهم میبرند.و بارها این را به هلیا گفته بودم.
میگفت من حاضرم ده تاى مشکلات تو را داشته باشم،اما نصف تو خوشبخت باشم.و هرگز نمیدانست من حاضرم هزارتاى خوشبختى ام را بدهم تا پدرم بتواند مثل پدر او راه برود،مثل او حرف بزند،مثل او راحت بنشیند و بلند شود و بدود!من هرگز حرف هاى دلم را نزده بودم و اجازه داده بودم به زندگى ام غبطه بخورد!
امروز یک پیامک از هلیا به دستم رسید.
نوشته بود براى سلامتى پدرش دعا کنم.نوشته بود حاضر است تمام زندگى اش را بدهد اما یک تار از موى پدرش کم نشود!
برایش نوشتم؛تو الان جاى من هستى!جاى تمام سال هایى که تنها آرزویم سلامتى پدرم بود!
از تهِ تهِ قلبم،براى همه ى مهربانان زندگیمان،پدرها و مادرهاى عزیزمان،آرزوى سلامتى و طول عمر با برکت و با عزت دارم.
دهم خرداد،میلاد عشق همییییییییشگیم
امروز بابا سرحال نبود.
هر پیشنهادى رو رد مى کرد و هى کانال عوض مى کرد و بى حوصلگى از چشماش میبارید.
یه پیشنهاد وسوسه کننده به ذهنم رسید که مطمئن بودم بابا هم نمیتونه مقاومت کنه.
ماهیگیرى!:)
یجور کودکانه اى ذوق کرد که دلم میخواست بغلش کنم.اما اونقدر بى مقدمه،روم نشد!
جاتون خالى،رفتیم روستاى بابابزرگ مرحومم.هوا مححححشر بود.نشستیم تو سایه و قلاب انداختیم تو رودخونه.
بابام یه ماهى سفید نسبتا بزرگ گرفت.اونجا تونستم جیغ بزنم و بپرم بغلش کنم:)خییییلى کیف داد!
مامانم اجازه نمیده تو خونه ماهى پاک کنیم،میگه آشپزخونه رو به گند میکشین!خودشم بلد نیست:))))
واسه همین کنار رودخونه ماهى رو پاک کردم و اومدیم خونه.من همه ش بچه ماهى گرفتم و دلم نیومد حرومشون کنم و باز مینداختمشون تو آب.
ماهى رو حساااابى سرخش کردیم و جاتون خالى،وااااااقعا لذیذ بود:)
امروز تولد عششششششق همیییییشگیمه!!!!!(داداشم)
اما خب،مراسم نداریم و شب،هرکس فقط هدیه اش رو میده
فداى قددددددددش بشم من
با دقت حرف بزنید
یک خانوم و آقاى جوان وارد مغازه شدند با یک فندُق توى بغلشان.
خانومه مشغول وراندازِ لباس هاست و من حواسم به جیبِ شلوار آقاهه که یک چیزى شبیه دسته چک که نمیدانستم چیست از تویش بیرون آمده و در حال افتادن است
خانومه قیمت یکى از لباس ها را مى پرسد و من با گیجى مى گویم ببخشید چیزِ همسرتان از شلوارش آمده بیرون
و خانومه با تعجب به خشتکِ همسرش نگاه مى کند!
اعتراف عاشقانه
امروز حوالى ظهر برگشتیم رشت.اصلا دلم نمیخواهد از مسافرتمان بنویسم یا حتى به آن فکر کنم.از بس غم آلود بود!رودخانه هم که خشک بود و حالمان گرفته تر شد!
فقط یک جاییش را خیلى دوست دارم بنویسم.خیلى دلم میخواهد هى مرورش کنم.هى یادم بیاید و خوشى بدود زیرِ پوستم.
پدر و مادرم بعد از سى و پنج سال زندگى مشترک،هنوز همدم یکدیگر هستند و یکى از مورد علاقه هایشان این است که دور از چشم بقیه،یک گوشه بنشینند و پچ پچ کنند.آن روز توى خانه ى پدربزرگ مرحومم،مامان کلى بغض داشت و در و دیوار را نوازش میکرد و حتى دلش نمى آمد گَرد روى میزها و لوازم خانه را پاک کند،مبادا که "تار مویى،نقش دستى،شانه اى"، از پدربزرگم جا مانده باشد و از بین برود!
بابا دست به کار شد و چاى دم کرد و میوه برداشت و یک قالیچه زد زیر بغلش و صدا زد خانوم گل،بیا برویم توى حیاط دو کلام گپ بزنیم،یک چایى به ما بده،یک ذره تخمه بشکنیم و ... بالاخره مادرم را از آن هواى دلتنگى بیرون کشید و با خودش برد توى حیاط.من نمیخواستم فآل گوش بایستم،فقط میخواستم تماشایشان کنم بلکه حالم خوب بشود و درد گلویم فراموشم شود!
بابا خودش میوه پوست میکند و از خاطرات خوب روزهاى جوانیشان توى آن خانه تعریف مى کرد.یکهو زُل زد توى چهره ى مادرم که با لبخند و نوازش نگاهش مى کرد و گفت،ببخش که از درس و دانشگاه انداختمت!ببخش که نگذاشتم پیشرفت کنى.و بعد از اینهمه سال علت این کارش را اعتراف کرد و از مادرم حلالیت خواست!
گفت تو خیلى از من سرتر بودى،هنوز هم هستى!گفت من آن روزها مى ترسیدم توى تحصیل هم از من جلو بزنى و از دستم بروى!سرش را پایین انداخت و از مادرم حلالیت خواست.و مادرم فقط با لبخند تماشایش کرد و با غرور گفت،من اگر تمام دنیا را میگشتم بهتر از تو پیدا نمى کردم!
من و خواهر و برادرهایم بارها و بارها شاهد ابراز علاقه ى بین پدر و مادرم بوده ایم اما،این اعتراف عاشقانه جورِ دیگرى به دلم نشست!
یک غلط کردم خاصى تو چشم هایم بود که بابا ندید!
امروز توى مسیر برگشت از ماهیگیرى،درباره ى این حرف زدیم که من خیلى تلاش کردم که خوب درس بخوانم و دختر خوبى براى خانواده بوده ام و هرگز بابت من استرسى را متحمل نشده اند
گفتم پشیمانم از عمرى که براى این رشته صرف کردم و کاش با رتبه ام پزشکى میخواندم
پدرم خیلى جدى پیشنهاد کرد برایم یک کلینیک ترک اعتیاد راه بیندازد و اصلا هم دلواپس مجوز و امور ادارى اش نباشم.
گفت از بین دوستانت یک پزشک معتمد پیدا کن و از هم کلاسیهاى دانشگاهى ات دو سه نفر بیکار جویاى کار
راستش،من از معتادها مى ترسم
در واقع،وحشت دارم!
بابا کلى قول داد که در تماس مستقیم با آنها نباشم و فقط و فقط مدیریتش کنم اما،از اسمشان هم مى ترسم!
عصر هم به یکى از استادهایمان زنگ زد و کلى مشورت کرد و خوشحال بود از اینکه ایده اش مورد استقبال استادمان واقع شده
من،مى ترسم
شده توى خانه ات،غریبه شوى؟
اصفهان بى تو،دلگیرترین جاى جهان است!
تو براى من،همه ى شهر بودى و اینبار،هیچکس نمیشناسدم!
اصلا همین خانه،با اینکه هربار خودش مرا بغل مى کرد و ذوق مى کرد از آمدنم،از ماندنم،حالا،بدون تو،قهرش گرفته با من!
صندلىِ لاىْ لاىِ چوبى ات،
پیپ ات،
عصاىِ منبت کارىِ اجدادى ات،
کلاه شاپو ات،
کت شلوارهاى اُتو کشیده ات،
عطرت،
آقاجون؛اینها دیوانه ام مى کنند!کجایى؟!
نه انگار که چیزى عوض کرده ما رو،هنوزم همونى،ببین روزگارو!
قبلا در مورد پسرعموم نوشته بودم.اینکه در مورد ازدواج وسواس پیدا کرده و هرکسى به دلش نمیشینه!
امشب بهم پیام داد که هروقت آزاد بودى،مفصل حرف بزنیم.گفتم ساعت ده میتونه به یه شام خوب دعوتم کنه.
گفت شام بمونه واسه وقتى که مشکلم رو حل کردى.امشب فقط یه بستنى قیفى:|
برعکس تصورم اصلا از چیزى ناراحت نبود،فقط کمى مضطرب به نظر میرسید.
شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش،از دوران دانشجویى و سربازیش.
وقتى دانشجوى ارشد بوده،خواهر یکى از همکلاسیاش،کارشناسى همون دانشگاه قبول میشه و پسرعموم که ماشین داشته بارها و بارها دوستش و خواهر دوستش رو برده و آورده و این مراودات باعث شده پسرعموى نازنین من دل در گرو عشق خواهر همکلاسیش بذاره!
از اونجایى که بچه هاى فامیل ما،بلا استثناء،در ابراز علاقه و پیش قدم شدن براى ایجاد رابطه بى زبون هستن،پسرعموى منم هیچى از علاقه ش بروز نمیده و با خودش فکر میکنه تا بره سربازى و برگرده اون دختر کوچولوى هجده ساله،فوقش تا نیمه هاى کارشناسى رسیده و حتما بعدش میخواسته اول معضل شغل و مسکنش رو حل کنه و بعد رسما بره خواستگارى و به مرادش برسه!
اما چرخ روزگار برخلاف آرزوهاش چرخید و اون دخترکوچولو ازدواج کرد!وقتى هنوز پسرعموم سرباز بود،دوستش واسه عروسى خواهرش دعوتش کرد و باقى ماجرا!
امشب،خوشحالى پسرعموم از این بود که فهمیده سه ساله که اون خانوم کوچولو از همسرش جدا شده!
بله،پسرعموم از من خواست عقلامون رو روى هم بذاریم تا ببینیم چجورى این مساله رو به عمو و زن عمو بگیم؟!
و تأکید کرد،
و تااااکید کرد که انتخاب اول و آخرش همون خانوم کوچولوئه!و من مامورم که اینا رو به عمو و زن عمو انتقال بدم!
گفت اصلا براش مهم نیست که اون دختر چندسال با یه نفر زیر یه سقف زندگى کرده و همین الانش هم،به اندازه ى همون روزا از دیدنش هیجان زده میشه و قلبش میلرزه!
براى پسرعموم خوشحالم که تونسته یه عشق رو تا این حد،اینهمه سال،تو قلبش حفظ کنه:)
حالا چجورى به زن عموم بگم؟!
صبحت بخیر عزیزم
از شاعران
بــی روسری بیــا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتــی اگــــر کـــه در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنــی تـــر از رگ گــــردن ببینمت
مثل لــــــزوم نــــور بــــرای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بیـــــن ماندن و رفتــــــــــن ببینمت